سیاهی
از ماشین نیروی انتظامی پیاده ام می کنند. یه دستبند به دستهایم و یک پابند به پاهایم بسته هست.جمعیت زیادی تو میدون شهر جمع شدند . همه اینها آمده اند مرگ مرا تماشا کنند. یعنی مرگ یک انسان اینقدر تماشائیست.جوابی برای سوالم پیدا نمی کنم.
نگاهی به طناب دار میکنم. طنابی که مدتی بعد من ازش آویزان خواهم شد.صدای گریه مادر و خواهرهایم آزارم میدهد نگاهی به آنها میکنم پدرم هم اشکهایش سرازیر هست.برادرم وای این پسر مغرور به زور جلوی گریه اش را گرفته عاشق هم بودیم بی من چکار خواهد کرد.کاش اینها اینجا نبودند. کاش.
کاش بی سر و صدا اعدامم می کردند در همان حیاط زندان. ولی افسوس که قاضی حکم داد اعدام در ملا عام. نمیدانم چرا! شاید خواست برای دیگران درس عبرت باشم شایدم به خاطر این بود که گفتم از کرده ام پشیمان نیستم با اینکه بودم و با این حرف داشتم خودم را قول میزدم.ولی هر چی که بود من اینجا بودم و دقایقی بیش از عمرم باقی نمانده بود.با آنکه در آن یک سالی که تو زندان بودم خودم را برای مرگ آماده کرده بودم ولی الان از مرگ می ترسیدم.شاید به این خاطر بود که نمی دانستم مرگ چیست و آدم از چیزهای که نمی داند چیست میترسد.فصل پائیز بود وهوا سرد. سردی هوا یا ترس از مرگ نمیدانم کدام یک باعث شده بود که تنم به لرزه بیفتد.
باز صدای شیون مادرم در گوشم میپیچد وای که این صدا دارد نابودم می کند. در باورم نمی گنجید روزی عشق عزیترین کسم نازی باعث مرگم شود.
یک سال و خورده ای قبل چاقوی ضامن دارم را برداشتم و به سر کوچه یشان رفتم یه کسی مدام تو گوشم می خواند که تمامش کن اون به تو خیانت کرده به هشت سال عشق پاکت.نازی از خانه بیرون آمد من را دید ولی خود را به آن راه زد.بیشتر مصمم شدم فکرم را عملی کنم بی اعتنا از کنارم رد شد.صدایش کردم توجهی نکرد کوله اش را گرفتم. برگشت و گفت: ولم کن و درست همان زمان.چاقو را سه بار در قفسه سینه اش فرو بردم. نه دادی نه فریادی فقط بهم زل زد. بعد با یک لبخند تمام کرد.فقط یک کلام خوشحالم که با دستای تو میمیرم.سام من به تو خیانت نکردم هیچوقت.ولی دیگر دیر شده بود.
باز به چوبه دار نگاه می کنم.مرگ حق من بود من یک نفر را کشته بودم یک نفر که خیلی خیلی جوان بود و برای آینده نقشها در سر داشت کسی که بعدها فهمیدم بیگناه هست.من زندگی یک نفر را گرفته بودم و حالا باید تاوان پس میدادم.الان از کرده ام پشیمان بودم. باز آن آرزوی محال به فکرم افتاد باز گشت زمان به عقب .کاش زمان بر می گشت به عقب.من عاشقش بودم درست مثل مجنون من دیوانه نازی بودم اگه زمان به عقب بر می گشت مسئله را طور دیگری حل می کردم.ولی افسوس.
هوا ابری بود.و نم نم بارون شروع به باریدن کرد.سرم را به بالا می گیرم تا قطره های باران به صورتم بخورد.عاشق این کار هستم. برای آخرین بار به اطرافم و به شهری که سالها در آن زندگی کرده ام واز گوشه گوشه اش با نازی خاطره دارم نگاهی می کنم.
صدای مردم به گوشم میرسد بعضی ها که به احتمال زیاد وابستگان نازی هستند هر ناسزا و فحشی که می دانند نثارم می کنند و بعضی ها برایم دلسوزی می کنند.باز صدای ازار دهنده گریه خواهرها و مادرم.یک افسر میاد جلو و با ترحم می گوید: آخرین خواستت چیست. تقاضای یه سیگار میکنم.سرش را با علامت تائید تکان میدهد.
با تمام ولع به سیگار پگ میزنم.سیگار را خیلی زود تمام میکنم و باز صدای همان افسر که می گوید باید چشمانت را ببندم با صدای لرزان می گویم: نمی شود نبندی افسر می گوید: نه باید ببندم. چشمانم را می بندد دیگر فقط سیاهی میبینم.داداستان حکم اعدام را می خواند. طناب دار را به گردنم می اندازند قلبم به شدت میزند. دیگر هیچ صدایی رو نمیشنوم نه صدای گریه و ناله مادر و خواهرهایم و نه ناسزاها و دلسوزیهای مردم. تنها صدای که می شنوم این است که یکی می گوید حکم را اجرا کنید.نفسم در سینه حبس شده. دیگر چیزی به کشیدن چهار پایه از زیر پاهایم نمانده.تو همین زمان صدای مردم گوشم را کر می کند بخشید ، بخشید پدر مقتول قاتل را بخشید. گیج بودم همان افسر چشمهایم را باز می کند و با لبخند می گوید تولدت مبارک.
سه سال بعد
از زندان به بیرون می آیم.هیچکس نمیداند امروز روز آزادیم هست .سرگردان وبی هدف در هوای زمستانی در خیابانها می گردم. تو زندان که بودم تمام سه سال را فکر کردم به خودم به نازی و به مردانگی پدرش و بلاخره تصمیم را گرفتم.برف به شدت می بارد. دارم یخ میزنم از یک مغازه یک موبایل می خرم و حافظه اش را پر می کنم از اهنگهای سیاوش قمیشی هر دویمان عاشق این خواننده بودیم. به مادرم زنگ میزنم گوشی را بر میدارد چند بار می گوید بله ، بله وبعد قطع می کند.به دیگر اعضای خانواده زنگ میزنم بدون اینکه حرفی بزنم.چقدر برای دیدنشان مشتاقم ولی من باید به سر قبر نازی بروم کار نیمه تمامی دارم. چند دقیقه بعد جلوی بهشت زهرا هستم بعد از کلی گشتن پیدایش می کنم .عکسش بالای قبرش زده شده با دیدن عکسش دوباره دلم می لرزد درست مثل اولین روزی که دیدمش.برفها رو از روی قبرش کنار میزنم و موبایل را بیرون می آورم و یک ترانه از سیاوش میزارم.
خوابیدی بدون لالایی و قصه / بگیر آسوده بخواب بی درد و غصه.....دیگه کابوس زمستون نمیبینی / توی خواب گلای حسرت نمی چینی.....دیگه بیدار نمیشی با نگرونی / یا با تردید که بری یا که بمونی......رفتی و آدمکا رو جا گذاشتی / قانون جنگل و زیر پا گذاشتی.....اینجا قهرن سینه ها با مهربونی / تو ، تو جنگل نمی تونستی بمونی.....دلتو بردی با خود به جای دیگه / اونجا که خدا برات لالایی می گه.....میدونم میبینمت یه روز دوباره / توی دنیایی که آدمک نداره.
برف همه جا رو سفید پوش کرده.روی برفها کنار قبر نازی دراز می کشم.احساس میکنم بهش نزدیکتر شده ام دو نفر نگاههای عجیبی بهم می کنند و رد میشن. دیگر باید تصمیم را عملی کنم. هیچ شکی در کاری که می خوام بکنم ندارم. چاقو رو در میارم. بدون هیچ معطلی می کشم روی رگ گردنم خون مثل فواره می زند بیرون گرمای خون برفها را آب می کند. از اینکه چند دقیقه دیگر پیش عشقم هستم خوشحالم. بدنم دارد سرد میشود. باز گوشم صدای اهنگی دیگر از سیاوش میشنود فقط یک بیتش وبعد چشمانم بسته میشود.
کاش میشد اما نمیشه این مرام روزگاره / رفتنت همیشگی بود دیگه برگشتن نداره
نظرات شما عزیزان:
:: برچسبها: داستان بخوان عبرت بگیر هرچه به سرمان می اید از بی ایمانی است وای اگر در کارمان خدا راه نداشته باشد عشق اگر مجازی باشد غیر این نباید انتظار عاقبتی بهتر از این داشت ,